محمد محمد ، تا این لحظه: 14 سال و 2 ماه و 8 روز سن داره

روزهای زندگی من

آغاز شمارش معکوس

سلام خوشگل مامانی: عزیزم دیگه برا مامان شمارش معکوس برا رسیدن روزی که هممون منتظرشیم شروع شده واسه رسیدن به یه روز پر از خاطره و قشنگی گل پسرم این روزا مامانی حسابی سرش به تدارکات و خرید برا تولد قشنگ ترین کوچولویه دنیا گرمه و چه قدر این سرگرمی شیرین و دلچسبه عزیزم ان شا... سعی دارم تولدت و روز جمعه بگیرم دو روز از یکم اسفند جلوتر ,آخه هرچی فکر میکنم میبینم جمعه برا هممون بهتره چون هم بابایی چون تعطیله وقته بیشتری داره به من کمک کنه هم مهمونامون روز ٢شنبه چون روز کاریه احتمال داره خسته باشن و مثل روز تعطیل مهمونی بهشون نچسبه عزیزم دیشب به اتفاق باباو مامانی رفتیم خرید تزیینات تولد...
23 بهمن 1390

تولد

سلام عسلک مامان:                                      تو یه روز سرد و قشنگه زمستونی با دستانی که از گرمایه وجود تو و همسرم به گرمی می نویسد برایت می نگارم با گذر هر روز از ماه قشنگه بهمن و پایان آن نوید رسیدن ماه اسفند رو بیشتر و بهتر حس میکنم ماهی که با اومدنش نوید اومدن قشنگ ترین بهونه زندگیمون رو میاره اسفند برای من و بابایی یعنی بهاره قشنگه زندگیمون,اسفند برای من یعنی نوید داشتن بهترین هدیه ی خدای مهربون به من و اسفند یعنی ن...
15 بهمن 1390

تاخییر طولانی

سلام هستی من وای که نمیدونی چه قدر دلم برا اینکه دوباره بیام اینجا و چند سطری برات بنویسم تنگ شده دیگه این طلسم نسبتا طولانی رو شکستم امروز با اینکه خیلی کار دارم و نیم ساعت دیگه باید از خونه برم بیرون دیدم دیگه نمیشه باید نوشتن تو دفتر زندگیه گل پسرم هم مثل کارایه دیگه بشه یکی از کارایه روزانه مامانی اما چرا این همه تاخییر؟ پسرم تو این مدتی که برات ننوشتم اتفاقایه مختلفی برامون افتاده از جمله اینکه بالاخره مامانی و بابایی بعد یه عالمه دنبال خونه گشتن و از این بنگاه به اون بنگاه سرزدن و تصمیم برا فروش خونشون گرفتن و هی مشتریایی که می اومدند رو رد و قبول کردن بالاخره بعد یه ماه تصمیم نهایی شونو بعد گرفت...
8 بهمن 1390
1